در شهری شلوغ، مهسا، دختری با موهای بلند و چشمانی فریبنده، سوار بر آسانسور به دفتر خود در طبقه پانزدهم میرفت. او با عصبانیت منتظر یک جلسه بزرگ آن روز بود.
آسانسور ناگهان متوقف شد و مرد جوان جذابی وارد شد و لبخندی گرم و دوستانه به مهسا زد که قلبش را به تپش انداخت.#
مهسا که سعی داشت خودش را آرام کند با مرد جوان صحبت کرد. همانطور که آنها صحبت می کردند، او احساس کرد که یک ارتباط عجیب بین آنها رشد می کند.
داستان رو با تصویر خودتون بازسازی کنید!
در جعبه جادویی از عکس خودتون استفاده کنید تا تصاویری یکپارچه و با کیفیت بازبینی شده برای تمامی صفحات داشته باشید.