برخورد آسانسور
در شهری شلوغ، مهسا، دختری با موهای بلند و چشمانی فریبنده، سوار بر آسانسور به دفتر خود در طبقه پانزدهم میرفت. او با عصبانیت منتظر یک جلسه بزرگ آن روز بود.
آسانسور ناگهان متوقف شد و مرد جوان جذابی وارد شد و لبخندی گرم و دوستانه به مهسا زد که قلبش را به تپش انداخت.#
مهسا که سعی داشت خودش را آرام کند با مرد جوان صحبت کرد. همانطور که آنها صحبت می کردند، او احساس کرد که یک ارتباط عجیب بین آنها رشد می کند.
وقتی به طبقه پانزدهم رسیدند، مرد جوان شماره او را خواست و قول داد به زودی با او تماس بگیرد. مهسا مردد بود اما بعداً موافقت کرد و در مورد اتفاقی که ممکن است بعداً بیفتد هیجان زده بود.#
بعد از جلسه که به خوبی پیش رفت، مهسا نتوانست از فکر مرد جذاب آسانسور دست بکشد. او امیدوار بود که به زودی با او تماس بگیرد.#
عصر همان روز مهسا با مرد جوان تماس گرفت. از او خواست برای شام بیرون برویم و او با پروانه هایی در شکم پذیرفت.
برخورد مهسا با مرد جذاب در آسانسور منجر به قرارهای بسیار بیشتر و یک داستان عاشقانه زیبا شد. گاهی عشق را می توان در غیرمنتظره ترین جاها یافت.