بذر نارونی که رشد کرد و رشد کرد
روزی روزگاری کودکی جوان و کنجکاو بود که دانه ای در دست داشت. این دانه از درخت خاصی به نام نارونی بود. کودک می خواست ببیند آیا این دانه به درخت تبدیل می شود یا خیر. #
کودک بذر را در باغچه آنها کاشت و با دقت از آن مراقبت کرد. با گذشت روزها، کودک نظاره گر رشد بذر و در نهایت تبدیل شدن به یک نهال کوچک بود. کودک از خلقت آنها شگفت زده شد و نمی توانست صبر کند تا ببیند درخت چقدر بزرگ می شود. #
با بزرگ شدن نهال، کنجکاوی کودک نیز بیشتر شد. آنها می خواستند بدانند وقتی درخت به طور کامل رشد کند چگونه خواهد بود. آنها از درخت مراقبت می کردند و رشد آن را با غرور و اشتیاق تماشا می کردند. #
درخت با مراقبتی که به آن می شد رشد کرد و شکوفا شد. کودک با شادی و غرور تماشا می کرد که درخت بلندتر و بلندتر می شد. سرانجام، درخت به اندازه کامل خود بزرگ شد و کودک مملو از حس موفقیت شد. #
کودک یک درس مهم از سفر خود آموخته بود - اینکه اگر سخت کار کنید و مصمم بمانید، می توانید به هر چیزی برسید. کودک مصمم بود که هرگز تسلیم نشود، مهم نیست که کار چقدر سخت باشد. #
کودک اکنون میدانست که تابآور بودن و هرگز تسلیم نشدن به چه معناست. آنها نظاره کرده بودند که بذری که کاشته بودند به درختی باشکوه تبدیل شد و پر از غرور و شادی شدند. #
کودک با درخت نارونی به سفری شگفت انگیز رفته بود. این به آنها اهمیت تغییر و هرگز تسلیم نشدن را آموخته بود، مهم نیست که همه چیز چقدر سخت به نظر می رسد. #