باغ جادویی مادر
روزی روزگاری، در یک روستای کوچک، یک دختر بچه کنجکاو عاشق کاوش بود. یک روز آفتابی، او دروازه ای مرموز را کشف کرد که به باغی جادویی منتهی می شد. او تصمیم گرفت تا دریابد چه رازهایی در درون نهفته است.
وقتی وارد باغ شد، دختر خود را در محاصره زیباترین گلهایی دید که تا به حال دیده بود! به نظر می رسید آنها می درخشند، و او نمی توانست در برابر دراز کردن دست برای لمس یکی مقاومت کند.
ناگهان وقتی گل را لمس کرد، شروع به آواز خواندن کرد! دختر در حالی که هر گل باغ به گروه کر زیبا می پیوندد، شگفت زده گوش می داد. او فکر کرد: "این باید عشق مادرم باشد."
دختر به سفر خود در باغ ادامه داد و به زودی درختی جادویی با رنگین کمانی از میوه ها را کشف کرد. آنها بسیار خوشمزه به نظر می رسیدند، او نمی توانست در برابر امتحان کردن مقاومت کند.#
وقتی میوه را گاز گرفت، دختر احساس گرمی و آرامشی کرد که او را فراگرفت. او زمزمه کرد: "این مرا به یاد آغوش های مهربانانه مادرم می اندازد." باغ جادویی مثل خانه بود، پر از عشق مادرش.#
دختر کوچک که احساس رضایت و عشق می کرد، تصمیم گرفت دراز بکشد و در چمن های نرم و رنگارنگ استراحت کند. با هر نفس احساس می کرد که ارتباطش با مادرش قوی تر می شود.#
وقتی دختر از استراحت بیدار شد، می دانست که عشق مادرش همیشه با او خواهد بود. باغ جادویی به او نشان داده بود که عشق واقعی مادرش چقدر قدرتمند و زیبا بود.