امیرعلی و ماجراجویی بزرگش
امیرعلی پسری جاه طلب و علاقه مند به مهندسی و ورزش بود. او روزهایش را در روستای کوچکش در حومه یک شهر بزرگ با ماشینآلات و ورزش میگذراند. او اغلب رویای ماجراجویی های بزرگ را در سر می پروراند، اما هرگز تصور نمی کرد که خودش دست به چنین ماجرایی بزند. تا اینکه یک روز، که ناگهان قیام شد - او می خواست با قایق از آن سوی دریاها عبور کند! او به اندازه کافی پول پس انداز کرده بود و وسایل کافی جمع آوری کرده بود، و اکنون تنها کاری که باید می کرد این بود که خانواده اش را متقاعد کند که این بهترین اقدام است. #
خانواده امیرعلی در ابتدا تمایلی به رفتن او نداشتند. آنها نگران امنیت او بودند، اما در نهایت، اشتیاق و هیجان او آنها را متقاعد کرد که به او اجازه دهند این سفر بزرگ را آغاز کنند. همه با دلی پر از اشک خداحافظی کردند و او را تماشا کردند که در حالی که قایق کوچکش در دوردست میچرخید، به راه افتاد. امیرعلی در حالی که از دریاها عبور می کرد، فرصت داشت تا به زندگی تا کنون و همه احتمالات پیش رو فکر کند. #
امیرعلی روزها در قایقش می نشست و از وسایلی که با خود آورده بود می خورد و از ستاره ها به عنوان راهنمای مسیریابی خود استفاده می کرد. او مجذوب ستارگان و تمام صورت های فلکی بود که می توانست در آسمان شب ببیند. او همچنین از تمام موجوداتی که در آب های ساکن دیده بود شگفت زده شد. کوسهها، دلفینها و نهنگها، همه با هم در هماهنگی زندگی میکنند. #
یک روز صبح امیرعلی در ساحلی دور از خواب بیدار شد. بالاخره به مقصد رسیده بود و چشمانش را باور نمی کرد. همه چیزهایی که او رویای آنها را در سر می پروراند، اکنون فقط چند قدم با او فاصله داشتند. با هیجان زیاد از قایق پیاده شد و به جزیره سلام کرد. او ساحل و تمام موجوداتی که در آنجا زندگی می کنند را کاوش کرد. او ساعتها با ماشینها سر و کار داشت و با بچههای محل ورزش میکرد. این ماجراجویی بزرگی بود که او همیشه آرزویش را داشت! #
زندگی در جزیره بسیار متفاوت از روستای او بود. هیچ قاعده و محدودیتی وجود نداشت و امیرعلی احساس آزادی کرد تا تمام آرزوها و علایقش را دنبال کند. او ماشین های پیچیده ای ساخت و ورزش های جدیدی را به خود آموخت. او مملو از حس موفقیت و شادی بود که قبلاً هرگز آن را احساس نکرده بود. #
هنگامی که امیرعلی آماده حرکت از جزیره و بازگشت به خانه می شد، احساس از دست دادن کرد. او خاطرات بسیاری را در این ماجراجویی بزرگ ساخته بود و درس های بسیاری آموخته بود. او متوجه شده بود که تنها چیزی که مانع رویاهایش می شود، خودش است. او متوجه شده بود که برای تحقق بخشیدن به رویاهایش نیازی به اجازه هیچ کس دیگری ندارد. #
امیرعلی برای سفری که طی کرده بود و درس هایی که آموخته بود، برای جزیره خداحافظی دست تکان داد. او بالاخره شجاعت دنبال کردن رویاهایش را پیدا کرده بود و از بازگشت به خانه برای استفاده از تمام دانش جدید خود هیجان زده بود. امیرعلی بالاخره تبدیل به فردی شده بود که همیشه دوست داشت. #