الکسا و آزمایشگاه طلایی
الکسا دختری کنجکاو و ماجراجو بود. او همیشه می خواست چیزهای جدید را کشف و کشف کند و امروز این فرصت برای او بود. او برای تحقیق در مورد یک آزمایشگاه مرموز دعوت شده بود که گفته می شود تماماً از طلا ساخته شده است. #
درهای بلند طلایی را باز کرد و داخل شد. سقف بلند بود و دیوارها با آثار عجیب و زیبایی پوشیده شده بود. احساس می کرد به دنیای دیگری قدم گذاشته است. #
او به کاوش در آزمایشگاه ادامه داد و ذهنش با احتمالاتی که ممکن است پیدا کند می چرخد. او به طور تصادفی با یک دستگاه عجیب برخورد کرد و چیزی از درون آن توجه او را جلب کرد. #
او با دقت جسم را از دستگاه بیرون آورد و متوجه شد که یک کلید طلایی است. با انتظار هیجان زده، کلید را در اتاق بعدی گذاشت و در را باز کرد. #
اتاق پر از ثروت و ثروت غیرقابل تصور بود. چشمانش را باور نمی کرد. او به طور تصادفی با گنجینه ای افسانه ای برخورد کرده بود که گفته می شد مانند آن وجود ندارد. #
او غرق در شادی و رضایت بود، او آنچه را که به دنبالش بود پیدا کرده بود و ثابت کرده بود که اگر فقط تلاش کنی هر چیزی ممکن است. #
الکسا گنج خود را جمع کرد و با افتخار به موفقیت خود و ثروتمندتر از آن چیزی که هرگز تصورش را نمی کرد راهی خانه شد. #