افسانه بعید الهه
روزی روزگاری در روستایی کوچک دختری به نام الهه زندگی می کرد. او دندان های ناهموار و بوی بد دهان داشت که باعث می شد احساس خودآگاهی کند. با این حال، او مهربان بود و مورد علاقه همه بود.
با بزرگتر شدن الهه، یافتن خواستگار برایش سخت بود. او اغلب به خاطر ظاهرش مورد تمسخر قرار می گرفت و نگران بود که هرگز عشقی پیدا نکند. یک روز یک غریبه مرموز به روستا رسید.
مرد غریبه که فرید نام داشت به سراغ الهه رفت و از او خواستگاری کرد. الهه متعجب و نامطمئن به امید عشق و پذیرش قبول کرد. با این حال، ازدواج آنها چالش های غیر منتظره ای را به همراه داشت.
فرید اغلب از الهه به خاطر قیافه اش انتقاد می کرد و باعث می شد که او احساس بی لیاقتی کند. با این حال، او مهربان و مصمم بود تا از موقعیت خود بهترین استفاده را بکند. در قلبش می دانست که لیاقتش را دارد.#
روزی پیرزنی دانا به الهه رفت و هویت واقعی خود را به عنوان مادرخوانده پری فاش کرد. او به الهه پیشنهاد داد تا ظاهرش را تغییر دهد، اما الهه ترجیح داد او را همان طور که هست دوست داشته باشند.
مادرخوانده پری که تحت تاثیر انتخاب الهه قرار گرفته بود، آرزوی متفاوتی به او داد. الهه آرزوی آبادانی روستا و شادی همه از جمله او و فرید را داشت.
آرزوی الهه برآورده شد. روستا رونق گرفت و عشق در دل او و فرید شکوفا شد. آنها یاد گرفتند که قدر یکدیگر را بدانند و به یکدیگر احترام بگذارند و ثابت کنند که زیبایی واقعی در درون نهفته است.