استعداد پنهان طاها
طاها دختر بچه ای بود با قدرت تخیل. او در یک روستای کوچک با مادرش زندگی می کرد و عاشق کاوش در جنگل های نزدیک بود. هر جا که می رفت، همیشه به دنبال چیزهای جدید و هیجان انگیز بود. او همچنین در پنهان کردن چیزها بسیار با استعداد بود، مهارتی که از کودکی به آن توجه می کرد. او نمی دانست، استعداد پنهان او در حال نشان دادن خود به شکل بزرگی بود. #
روزی مادر طاها از او خواست که از دریاچه آب بیاورد. طبق معمول طاها مشتاق گشت و گذار بود و به سمت دریاچه حرکت کرد. اما وقتی به آنجا رسید، متوجه شد که آب از حد معمول بالاتر رفته است. با آهی سطلش را گرفت و شروع به پرکردن آن کرد. #
ناگهان سطل طاها در آب فرو رفت و او متوجه شد که آب بیش از حد انتظارش بالا آمده است. وحشت شروع شد و او ناامیدانه سعی کرد سطل را از آب دور کند، اما دیگر دیر شده بود. سطل رفته بود. #
اما درست زمانی که طاها می خواست تسلیم شود، اتفاق شگفت انگیزی رخ داد. ناگهان ماهی بزرگی از اعماق دریاچه بیرون آمد و با آرواره های قدرتمندش سطل را گرفت. دل طاها پر از شادی شد وقتی ماهی را تماشا می کرد که سالم و سلامت با سطل شنا می کرد. #
طاها از خوشحالی غافلگیر شده بود، اما او هم متحیر بود. او قبلاً چنین چیزی را ندیده بود! وقتی ماهی دوباره در اعماق دریاچه ناپدید شد، ناگهان متوجه شد که چه اتفاقی افتاده است. او به طور غریزی از استعداد پنهان خود خواسته بود تا روز را نجات دهد. #
طاها به خانه برگشت، ماجرای اتفاقی که در دریاچه افتاده بود را برای مادرش تعریف کرد. مادرش شگفت زده شد و طاها را به خاطر استعداد نهفته اش ستود. از آن زمان به بعد طاها هرگز از استفاده از استعداد پنهان کردن چیزها برای کمک به خود و دیگران در دهکده اش تردید نکرد. #
داستان طاها به بحث روستا تبدیل شد و خیلی زود همه او را به خاطر استعداد نهفته باورنکردنی اش تحسین کردند. و هر روز درس مهمی را که آموخته بود به او یادآوری میشد: مهم نیست که چیزی چقدر کوچک یا بیاهمیت به نظر میرسد، همیشه میتوان از آن برای خیر استفاده کرد. #