ادیسه فضایی یک پسر
پسر با تعجب به ستاره ها خیره شد و از دیدن این همه نور چشمک زن در آسمان شب شگفت زده شد. او همیشه رویای کشف ناشناخته ها را در سر می پروراند و مصمم بود که به یک ماجراجویی شخصی بپردازد. #
پسر تصمیم گرفت به سفری برود که همیشه آرزویش را داشت، بنابراین وسایلش را جمع کرد و به دنبال دنیایی جدید رفت. او روزها پیاده روی می کرد و شب ها به ستاره ها خیره می شد و از وسعت جهان شگفت زده می شد. #
بالاخره پسر به مقصد رسید. او تنها کسی بود که آنجا بود. او در یک مکان جدید کاملاً تنها بود و نمی دانست چه انتظاری داشته باشد. اما او شجاع بود و مصمم بود که دریابد این دنیای جدید عجیب چه رازهایی را در خود جای داده است. #
وقتی پسر شروع به کشف دنیای جدید کرد، با یک سفینه فضایی برخورد کرد. از دیدن آن شگفت زده شد; او قبلاً چنین چیزی را ندیده بود. با اشتیاق وارد داخل شد و شروع به کاوش کرد. #
هر چه پسر بیشتر سفینه فضایی را کاوش می کرد، رازهای بیشتری را کشف می کرد. او به زودی متوجه شد که در واقع در یک ایستگاه فضایی در کهکشانی دور از خانه است. او کاملاً تنها بود، اما سرشار از شجاعت و اراده بود. #
پسر خیلی زود متوجه شد که ایستگاه فضایی پر از موجودات بیگانه در هر شکل و اندازه است. او احساس ترس نمی کرد، اما در عوض پر از حس شگفتی و کنجکاوی بود. او هرگز تا این حد زنده و آزاد احساس نکرده بود. #
پسر به سفر خود و همه چیزهایی که آموخته بود فکر کرد. او دنیاهای جدیدی را کشف کرده بود و دوستان جدیدی پیدا کرده بود. او هیجان و زیبایی ناشناخته ها را تجربه کرده بود و مهمتر از همه، شجاعت و اعتماد به نفسی پیدا کرده بود که همیشه با او می ماند. #