آلا،هزاران چشم بارانی
دختر جوانی به نام علا در اتاقش بود و برای آن روز آماده می شد. او از پنجره به بیرون نگاه کرد و قطرات باران را تماشا کرد. او عاشق بازی در باران بود، بنابراین بارانی زرد روشن خود را پوشید و به بیرون رفت. #
علا روز هیجان انگیزی را در پیش داشت. امروز جشن تولد بهترین دوستانش بود. برای هر چهار نفر، رولا، تانکاتی، زرشک پولو و چشم ابرو یی هدیه می آورد. او اتوبوس را گرفت و در حالی که می رفت آهنگ شادی را زمزمه می کرد. #
وقتی رسید دوستانش منتظرش بودند. همه تشویق کردند و او را در آغوش گرفتند و از حضور او در آنجا خوشحال شدند. آنها با هم به رقصیدن و آواز خواندن این روز خاص پرداختند. علاء نتوانست لبخندی نزند و شادی و عشقی را که او را احاطه کرده بود احساس کرد. #
وقتی زمان رفتن به خانه فرا رسید، دوستان علا او را در آغوش گرفتند و قول دادند که در تماس باشند. علاء وقتی دور میشد گرمی در دلش احساس میکرد. او امروز چیز مهمی یاد گرفته بود - اهمیت اجتماع و ارتباط با کسانی که دوستشان دارید. #
درست زمانی که باران شروع به فروپاشی کرد، علا به خانه رسید. گرمی و شادی دوستانش را به یاد آورد و به خودش لبخند زد. او از روز خود بهترین استفاده را کرده بود و درس های ارزشمندی در مورد نیاز به ارتباط و اجتماع آموخته بود. #
علا در خانه اش را باز کرد و داخل شد. او از دوستانش سپاسگزار بود، از زمانی که با آنها گذرانده بود و از درسهایی که آموخته بود سپاسگزار بود. او میدانست که میخواهد این درسها را در دل خود نگه دارد و از آنها برای بهترین زندگیاش استفاده کند. #
سفر علا در حال حاضر تمام شده بود، اما او می دانست که ماجراهای بیشتری در پیش است. وقتی از پنجره به بیرون نگاه می کرد، خورشید داشت از میان ابرها نگاه می کرد. این نشانه آن بود که روزهای بهتری در راه است و علا آماده بود تا آنها را تصرف کند. #