آغازی جدید برای رستا، که زندگی جدیدی به قلب مادرش بخشید
رستا به اتاقهای خانهاش نگاه کرد، قلبش پر از عزم بود. او داشت سفری را آغاز می کرد که او را از این مکان دور می کرد، از مادر محبوبش دور می کرد، اما می دانست که کار درست را انجام می دهد. باید راهی پیدا می کرد #
کیف کوچکی را که آماده کرده بود، به همراه چند موردی که فکر می کرد ممکن است در راه به کارشان بیاید، گرفت. قبل از حرکت یک نگاه طولانی به مادرش انداخت، در حالی که قلبش از غم سنگین بود. #
رستا به آرامی راه می رفت، نمی دانست چه چیزی در انتظارش است. اما او می دانست که باید به خاطر مادرش ادامه دهد. می خواست به او افتخار کند، می خواست زندگی بهتری به او بدهد. #
داستان رو با تصویر خودتون بازسازی کنید!
در جعبه جادویی از عکس خودتون استفاده کنید تا تصاویری یکپارچه و با کیفیت بازبینی شده برای تمامی صفحات داشته باشید.