آرزوی سامانتا: داستان سیندرلا
روزی روزگاری دختری 18 ساله تنها به نام سامانتا زندگی می کرد. او نه خانواده داشت، نه دوستی، و نه کسی که زندگی اش را با او تقسیم کند. هر شب به آسمان پر ستاره نگاه می کرد و آرزو می کرد. آرزو داشت کسی را داشته باشد که با او باشد و دوستش داشته باشد. #
یک شب، سامانتا آرزوی بسیار قدرتمندی کرد. آرزو داشت که آسمان بالای سرش دختری زیبا و مهربان به او بدهد. او با تمام وجود آرزویش را کرد و مطمئناً آسمان به او پاسخ داد. #
فردای آن روز، یک دختر کوچک مو سفید با چشمانی براق جلوی سامانتا ظاهر شد. او زیباترین چیزی بود که سامانتا تا به حال دیده بود، و او گفت که نامش رستا است. سامانتا بسیار خوشحال بود و می دانست که آرزویش برآورده شده است. #
از آن روز به بعد سامانتا و رستا جدایی ناپذیر بودند. آنها ماجراهای زیادی را با هم داشتند و سامانتا بالاخره توانست لذت داشتن یک دختر را تجربه کند. #
سامانتا از تجربه اش با رستا درس مهمی گرفت: اینکه اگر با تمام وجودت آرزویی داشته باشی، جواب داده می شود. این لذت ایمان داشتن بود و سامانتا خوشحال بود که آن را با دنیا به اشتراک میگذاشت. #
سامانتا به خاطر هدیه ی رستا بسیار سپاسگزار بود و مصمم بود از هر لحظه ای که با او سپری می کرد نهایت استفاده را ببرد. او هرگز قدرت ایمان را فراموش نکرد و به خاطر عشقی که به اشتراک گذاشتند سپاسگزار بود. #
داستان سامانتا و رستا در سراسر سرزمین پخش شد و مردم شگفت زده شدند که چگونه قدرت ایمان و عشق می تواند حتی ناممکن ترین آرزوها را برآورده کند. #