آرزوی دکتر شدن فاطمه
روزی روزگاری دختر جوانی بود به نام فاطمه. او همیشه آرزو داشت مانند پدرش پزشک شود. او همیشه در حال مطالعه بود و تمام تلاش خود را می کرد تا هر چیزی را که می توانست در مورد پزشکی بیاموزد. او میدانست که روزی تمام تلاشهای او نتیجه خواهد داد. #
فاطمه عاشق گشت و گذار در فضای باز بود و همیشه در هیبت زیبایی طبیعت بود. یک روز او در جنگلی در همان نزدیکی قدم می زد که صدای کوچکی را شنید که نام او را صدا می زد. در کمال تعجب، یک مجسمه اسباببازی کوچک در درختی نزدیک وجود داشت. عروس بود و به فاطمه گفت اگر به اندازه ی کافی آرزو داشته باشی و به اندازه ی کافی تلاش کنی، آرزوهایت می تواند محقق شود. #
فاطمه متحیر و پر از امید شد. او تصمیم گرفت حرف های عروس را به دل بگیرد و برای رسیدن به رویاهایش بیشتر تلاش کرد. او مصمم بود تا به جهان نشان دهد که چه توانایی هایی دارد. #
فاطمه تمرکز خود را حفظ کرد و هرگز تسلیم نشد. او در یک دانشکده پزشکی معتبر پذیرفته شد و به زودی رویای خود را برای پزشک شدن زندگی کرد. #
عزم و تلاش فاطمه به ثمر نشسته بود. این به او نشان داد که با کمی ایمان و تلاش زیاد، هر چیزی ممکن است. #
فاطمه تحصیلات خود را در رشته پزشکی به پایان رساند و خیلی زود پزشک شد و زندگی دیگران را تغییر داد. او برای همه الهام بخش بود و به آنها نشان داد که اگر هرگز تسلیم نشوید هر چیزی ممکن است. #
فاطمه رویاهایش را زندگی می کرد و هیچ وقت از تعقیب آنها نمی ترسید. او به دنیا نشان داده بود که اگر رویایی داشته باشی و بخواهی سخت کوشی کنی، می توانی به حقیقت بپیوندی. #