آرزوی خاموش ماها
روزی روزگاری در جنگلی جادویی، دختری کنجکاو و ماجراجو به نام ماها زندگی می کرد. او یک لباس بنفش پوشیده بود و جذاب ترین موهای خرگوش را داشت. او عاشق کاوش در جنگل بود، اما گاهی اوقات ترس هایش او را متوقف می کرد.
یک روز ماها به غار پنهانی برخورد کرد. هیجان زده و ترسیده، شجاعانه پا به داخل گذاشت. آنجا بود که آینه ای عرفانی پیدا کرد که آرزوها را تنها در صورتی برآورده می کرد که خواسته اش را با صدای بلند بگوید.
ماها گردابی از احساسات را احساس کرد، در مورد احتمالات هیجان زده بود، اما از اینکه اگر آرزوهایش محقق نشود چه اتفاقی می افتد می ترسید. با این وجود، او تصمیم گرفت به شجاعت خود ادامه دهد و به آرزویش برسد.
ماها نفس عمیقی کشید و گفت: "آرزو می کنم شجاعت داشته باشم که برای خودم بایستم و هرگز اجازه ندهم ترس جلوی من را بگیرد!" به محض صحبت کردن، آینه با نوری جادویی می درخشید.#
ماها با احساس موجی از قدرت و شجاعت، از غار بیرون آمد و آماده رویارویی با هر چالشی بود که ممکن است برایش پیش بیاید. او مصمم بود که دیگر اجازه ندهد ترسش او را کنترل کند.#
همانطور که ماها در جنگل سفر می کرد، با موانع مختلفی روبرو شد، اما شجاعانه با آنها روبرو شد و از نیروی تازه یافته خود برای غلبه بر هر چالشی و محافظت از حقوق خود استفاده کرد.
دیگر ترسی نداشت، ماها به یک نمونه درخشان از شجاعت و اراده برای همه در جنگل جادویی تبدیل شد. سفر او به او آموخت که همیشه از خودش دفاع کند و با ترس هایش رودررو روبرو شود.