لطفا تلفن همراه خود را بچرخانید.
نعمت بزرگ خدا، پدر فوزیه
فوزیه حکایت نعمت بزرگ خدا پدر روستایش را از مادربزرگش شنیده بود. او داستان هایی شنیده بود که چگونه او شانس و سعادت را برای مردم به ارمغان آورده است و چگونه به هر یک از آنها یک آرزو را برکت داده است. فوزیه همیشه در مورد نعمت بزرگ کنجکاو بود و حالا بالاخره آماده ملاقات با او بود. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و با عزم راسخ راهی سفر شد. #
سفر طولانی و دشوار بود، اما فوزیه هرگز تسلیم نشد. او از میان جنگل‌های انبوه، از کنار رودخانه‌های خروشان و کوه‌های بلند عبور کرد، اما عزمش او را حفظ کرد. سرانجام پس از روزها مسافرت به محلي رسيد كه در آنجا نعمت بزرگ خدا بود. فوزیه با قدم گذاشتن در معبد قدیمی پر از هیجان و انتظار بود. #
وقتی فوزیه وارد معبد شد، مردی را دید که در وسط اتاق نشسته بود. او آنطور که او انتظار داشت نبود - او یک پیرمرد کوچک و مات بود. به او لبخند زد و با صدایی آرام و ملایم صحبت کرد. او به او گفت که او نعمت بزرگ خداست و از او پرسید که چه آرزویی می‌خواهد برآورده کند. فوزیه مملو از هیبت بود، اما می‌دانست که قبل از انجام آرزوی خود باید به دقت فکر کند. #
فوزیه لحظه ای به آرزویش فکر کرد و بعد صحبت کرد. او آرزو کرد که روستایش از فقر رها شود و مردمش در صلح و رفاه زندگی کنند. نعمت بزرگ خدا لبخندی زد و سرش را به علامت تایید تکان داد. او گفت که آرزویش را برآورده خواهد کرد و به موقع محقق خواهد شد. فوزیه از او تشکر کرد و راهی روستای خود شد. #
فوزیه چند روز طول کشید تا به روستای خود بازگردد، و هنگامی که او رسید متوجه شد که مکان تغییر کرده است. به هر طرف که نگاه می کرد، خوشبختی و سعادت را می دید. مردم لبخند می زدند و می خندیدند و گرما و مهربانی در فضا موج می زد. فوزیه متوجه شد که نعمت بزرگ خداوند آرزوی او را برآورده کرده است. #
فوزیه سرشار از شادی و سپاس بود. او می دانست که نعمت بزرگ دهکده اش را به سمت بهتر شدن تغییر داده است و می خواست از او تشکر کند. اما او می دانست که او رفته است و به همین دلیل در قلبش از او تشکر کرد. او با خود عهد کرد که هرگز نعمت بزرگ خداوند را فراموش نخواهد کرد و مهربانی و سخاوت او را برای همیشه به یاد خواهد آورد. #
فوزیه در این جشن شرکت کرد و از نعمت بزرگ خداوند تشکر کرد. او می‌دانست که همه چیزهای خوب از جانب خداوند است و به لطف و مهربانی او بود که روستای او برکت یافت. و از آن روز به بعد فوزیه هرگز نعمت بزرگ خدا و آنچه را که برای روستای خود انجام داده بود فراموش نکرد. #
داستان رو با تصویر خودتون بازسازی کنید!
در جعبه جادویی از عکس خودتون استفاده کنید تا تصاویری یکپارچه و با کیفیت بازبینی شده برای تمامی صفحات داشته باشید.