![](https://dastan.ai/wp-content/uploads/2023/08/img-IvfXL6OJhtiKOtVBOafHbwRo.png)
ماجرای تخم بلدرچین های محمد و او
در شهری کوچک پسری به نام محمد زندگی می کرد. او علاقه خاصی به بلدرچین ها و تخم های خالدار ریز آنها داشت. هر روز بلدرچین ها را تماشا می کرد و مشتاقانه منتظر تخم گذاری آنها بود. #
![](https://dastan.ai/wp-content/uploads/2023/08/img-6pqWPt94U0yT03JQS74zNae4.png)
یک روز محمد تصمیم گرفت بلدرچین ها را زودتر تخم بگذارد. او شروع به تکان دادن قفس آنها کرد، به این امید که این کار روند را تسریع کند. #
![](https://dastan.ai/wp-content/uploads/2023/08/img-iLqiF7udqjGGOjHw8sSry5af.png)
اما بلدرچین ها که از اعمال او ترسیده بودند، از تخم گذاری خودداری کردند. محمد ناامید شد اما قول داد راه دیگری برای تسریع روند تخم گذاری بیابد. #
![](https://dastan.ai/wp-content/uploads/2023/08/img-IRL9RG3jdioffSIVcqC5Mlid.png)
روز بعد محمد تصمیم گرفت به بلدرچین ها بیشتر غذا بدهد و فکر می کرد که این کار باعث می شود زودتر تخم بگذارند. #
![](https://dastan.ai/wp-content/uploads/2023/08/img-Wh3fZATje4br2WqacrihUllg.png)
بلدرچین ها خوردند و خوردند، اما با این حال تخمی نگذاشتند. محمد ناامید و ناامید شد. اما او مصمم بود که تسلیم نشود. #
![](https://dastan.ai/wp-content/uploads/2023/08/img-3NOP1hISVUkmac3x1A8QkpAY.png)
سرانجام تصمیم گرفت به بلدرچین ها اجازه دهد این کار را با سرعت خودشان انجام دهند. او از تکان دادن قفس دست کشید و دیگر به آنها غذا نداد. تصمیم گرفت صبورانه منتظر بماند. #
![](https://dastan.ai/wp-content/uploads/2023/08/img-GyCbxLVl4ihUOBU09gI4dE2W.png)
و سپس یک روز برای خوشحالی او، تخم بلدرچین های ریز خالدار را در قفس دید. محمد متوجه شد که صبر واقعاً کلید است. #
![](https://dastan.ai/wp-content/uploads/2023/08/img-40Ba1ys7AYOLPkJEFSa3yI2z.png)