ماجراجویی پزشکی شیما
روزی دختر جوانی به نام شیما بود. او موهای مشکی، چشمان قهوهای و رویایی بزرگ داشت: میخواست وقتی بزرگ شد پزشک شود. او عاشق کمک به دیگران، به خصوص خانواده و دوستانش بود.#
یک روز مامان شیما مریض شد. شیما تصمیم گرفت حالش را بهتر کند. کت دکترش را پوشید، گوشی پزشکی اش را گرفت و پیشانی مادرش را معاینه کرد. "نگران نباش من ازت مراقبت میکنم!" او گفت.#
شیما با تهیه یک فنجان چای گرم برای مادرش شروع کرد. او سپس در مورد گیاهان مختلف که می توانند به تسریع روند بهبودی در یکی از کتاب های پزشکی خود کمک کنند، مطالعه کرد. او تصمیم گرفت آن را امتحان کند.#
بعد از چند روز حال مامان شیما بهتر شد. او به تلاش و فداکاری دخترش بسیار افتخار می کرد. مامانش با لبخند گفت: "تو یه روز دکتر بزرگ میشی شیما."
شیما با الهام از موفقیت خود، به یادگیری و تمرین مهارت های پزشکی خود ادامه داد. او به ترمیم جراحات جزئی دوستانش کمک می کرد و حتی از خواهر و برادر کوچکترش در هنگام سرماخوردگی مراقبت می کرد.
سال ها بعد شیما به یک دکتر واقعی تبدیل شد و به آرزویش رسید. او هرگز اولین بیمارش، مادرش را که از ابتدا به او ایمان داشت، فراموش نکرد. آنها با هم ثابت کردند که با سخت کوشی، رویاها به حقیقت می پیوندند.#