سفر ماندگار ایمان: حکایت استقامت
ایمان پسر جوانی بود که آرزوهای بزرگ داشت. او می خواست پزشک شود و برای نیازمندان تسکین دهد - رویایی که هر روز او را می راند. او شجاعت خود را جمع کرد و به یک ماجراجویی رفت - ماجرایی که او را از خانه دور می کرد و استقامت او را آزمایش می کرد. #
ایمان راه را طی کرد، شکمش پر از هیجان و انتظار بود. او شروع به فکر کردن به تمام افراد جدیدی که قرار است ملاقات کند و کارهای دشواری که باید بر آنها غلبه کند، کرد. ایمان با هر قدمی با خودش فکر می کرد من می توانم این کار را انجام دهم. #
ایمان به سفر خود ادامه داد و مصمم تر شد تا به هدف نهایی خود برسد. او توقف کرد تا زیبایی های جهان اطرافش را تحسین کند - درختان، آسمان و افرادی که با آنها روبرو شد. با هر تجربه جدید، شجاعت و اراده ایمان تقویت می شد. #
سفر ایمان آسان نبود. او با چالش های سختی روبرو شد و با مخالفانی روبرو شد که می گفتند نمی تواند به هدفش برسد. اما ایمان حاضر به تسلیم نشد. او استقامت کرد و چشمش به جایزه ماند - جایزه ای که با هر قدم نزدیک تر می شد. #
با ادامه سفر ایمان، عزمش متزلزل شد. او شروع به شک کرد به خود و توانایی خود برای رسیدن به هدفش. اما در آن لحظه چیزی در درون ایمان از خواب بیدار شد. او آنچه را که قرار بود انجام دهد به یاد آورد - و به یاد آورد که چرا. #
ایمان سرگذشت کسانی را که پیش از او رفته بودند به یاد آورد. او شجاعت و استقامت آنها را به یاد آورد و فهمید که او نیز قادر به همین کار است. نفس عمیقی کشید و به جلو هل داد، شجاعتش همیشه بیشتر می شد. #
ایمان بالاخره به مقصد رسید و لحظه ای مکث کرد تا منظره را ببیند. او در مسیر خود با موانع زیادی روبرو شده بود، اما استقامت کرده بود. ایمان به هدف خود رسیده بود - و او سرافرازترین کسی بود که تا به حال بوده است. #