لطفا تلفن همراه خود را بچرخانید.
سفر روشن به سرزمین اسب های تک سر
روشن یک دختر بچه کنجکاو بود که عاشق کاوش در دنیای اطرافش بود. پدر و مادرش که هر دو ماجراجو بودند، داستان های سرزمین های جادویی و موجودات عجیب را برای او تعریف کرده بودند. روشن با برق زدن در چشمانش رویای روزی را در سر می پروراند که بتواند در خارق العاده ترین سفرها به آنها بپیوندد. #
یک شب، وقتی روشن در رختخواب دراز کشیده بود، نور درخشانی از پنجره او عبور کرد. با درخششی درخشان و طلایی می درخشید. او می‌دانست که این نشانه‌ای است، و برای بررسی به بیرون خزید. #
همانطور که نور او را بیشتر و دورتر می کرد، روشن احساس هیجان و انتظار می کرد. در نهایت، او خود را در لبه یک جنگل جادویی یافت، پر از پرندگان آوازخوان و گل های رنگارنگ. #
روشن قدم به جنگل گذاشت و به زودی به یک بیابانی رسید. در آنجا، او گله ای باشکوه از اسب های تک یال را دید که در علف ها چرا می کردند. او هرگز چنین موجودات باشکوهی را ندیده بود. #
روشن احساس کرد که به سمت اسب ها کشیده شده و با احتیاط نزدیک تر شد. اسب ها به بالا نگاه کردند و به نظر می رسید که از او استقبال می کنند، انگار که انتظارش را داشتند. #
در آن لحظه روشن می دانست که این ماجراجویی اوست و آماده بود تا با شجاعت و خوش بینی آن را انجام دهد. او دوستی و پیوند عمیقی با دنیایی فراتر از دنیای خودش پیدا کرده بود. #
او در حالی که خورشید را در زیر افق تماشا می کرد لبخند زد. او سفر خود را پیدا کرده بود و درک جدیدی از دوستی، شجاعت و انعطاف پذیری به دست آورده بود. روشن با اسب های تک سر خداحافظی کرد و سفر خود را به خانه آغاز کرد. #
داستان رو با تصویر خودتون بازسازی کنید!
در جعبه جادویی از عکس خودتون استفاده کنید تا تصاویری یکپارچه و با کیفیت بازبینی شده برای تمامی صفحات داشته باشید.