سفر خیال بها
بها دختر جوانی بود پر از زندگی و تخیل. او عاشق خیالبافی بود و همیشه در دنیای کوچک خودش گم شده بود. علیرغم داشتن خانه و خانواده ثابت، او اغلب احساس تنهایی و انزوا از اطرافیانش می کرد. یک شب، در حالی که در رختخواب دراز کشیده بود و ستاره ها را تماشا می کرد، فکری به ذهنش خطور کرد - اگر می توانست به دنیای جدیدی سفر کند، دنیایی پر از ماجراجویی و هیجان؟ #
بها کاورهایش را انداخت و از رختخواب بیرون پرید. او با هدف و اراده ای جدید، دفتر طراحی خود را گرفت و شروع به ترسیم دنیای جدیدی کرد که می خواست کشف کند. او دنیایی پر از رنگ و زیبایی، با تپه های غلتان، کوه های سر به فلک کشیده و رودخانه های شفاف را تصور می کرد. در حین طراحی، تقریباً گرمای خورشید و نسیم باد را روی پوستش احساس می کرد، انگار واقعاً آنجاست. #
بها با شهامتی تازه به سمت پنجره اتاقش رفت و پرده ها را باز کرد. در کمال تعجب، آسمان شب مملو از ستاره های چشمک زن بود که مانند الماس می درخشیدند. او پر از شگفتی و هیبت بود و در آن لحظه می دانست که باید رویای خود را برای دنیای جدید به واقعیت تبدیل کند. #
بها با نفس عمیقی دستانش را دراز کرد و شروع به چرخیدن کرد. ستارگان در اطراف او می چرخیدند، سریعتر و سریعتر، تا زمانی که با هم تبدیل به یک نور درخشان شدند. ناگهان ستارهها به میلیونها رنگ و شکل مختلف منفجر شدند و قبل از اینکه متوجه شود، بها خود را در دنیای جدید زیبا و مرموز یافت. #
بها از همه شگفتی های این دنیای جدید شگفت زده شد. به هر طرف که نگاه کرد، پوشش گیاهی سرسبز و معماری خیره کننده را دید. هر جا که می رفت، گرمی و مهربانی را از مردمی که ملاقات می کرد احساس می کرد. او احساس می کرد که واقعاً به اینجا تعلق دارد، و می دانست که اینجا همان جایی است که او به دنبالش می گشت. #
بها با کشف این دنیای جدید، به اهمیت دوستی و خانواده پی برد. او متوجه شد که عشق و مهربانی کلید ایجاد یک جامعه قوی و شاد است و مصمم بود که سهم خود را در این امر ایفا کند. #
وقتی زمان آن رسید که بها دنیای جدید خود را ترک کند، او این کار را با قدردانی جدیدی از زیبایی آن انجام داد. در طول سفر، او ارزش دوستی و خانواده و اهمیت تلاش برای دنیایی بهتر را آموخته بود. بها بالاخره به خانه برگشت و مصمم شد درس هایی را که در سفر رویایی اش آموخته بود، هرگز فراموش نکند. #