![](https://dastan.ai/wp-content/uploads/2023/08/img-TtXWHBUhu8IbWgJmGlxvtqan.png)
سفر جادویی مهرسا
در روستایی دنج دختری به نام مهرسا با پدر و مادر مهربانش زندگی می کرد. روزی پدر و مادر مهرسا به او توصیه کردند که از جنگلی که در آن نزدیکی بود چند گیاه جمع آوری کند.
![](https://dastan.ai/wp-content/uploads/2023/08/img-P2GjhA4gnsteJlq2oCtQ8EFU.png)
پدر و مادر مهرسا به او تذکر دادند: «در راه باش و گمراه نشو». مهرسا سری تکون داد و چکمه هایش را بست و سبدی برداشت.#
![](https://dastan.ai/wp-content/uploads/2023/08/img-zEdgiuS1oAKTc80VP6g29UVj.png)
مهرسا در جنگل، رودخانه ای درخشان را دید. او وسوسه شد که کاوش کند، اما سخنان پدر و مادرش را به یاد آورد.
![](https://dastan.ai/wp-content/uploads/2023/08/img-zBv3B7Y7URJx4ksYANeRicdQ.png)
مهرسا با مقاومت در برابر کنجکاوی خود در مسیر ماند، گیاهان را جمع کرد و سفر خود را به خانه آغاز کرد.
![](https://dastan.ai/wp-content/uploads/2023/08/img-RSSb4pkGjsg4olFIV9NrwzVm.png)
ناگهان مهرسا با یک توله سگ گمشده مواجه شد. به یاد نصیحت پدر و مادرش، توله سگ را با خود برد.#
![](https://dastan.ai/wp-content/uploads/2023/08/img-uPgHmRNWEDRQU6lY6KKg5HfO.png)
مهرسا با بازگشت به خانه، پدر و مادرش را در انتظار دید. به مهرسا افتخار می کردند، نه تنها به اطاعت، بلکه به لطف او.#
![](https://dastan.ai/wp-content/uploads/2023/08/img-LF7vBi1pUXmh4xyaxol0EFzf.png)
مهرسا آن روز اهمیت گوش دادن به حرف پدر و مادر و لذت مهربانی را آموخت.
![](https://dastan.ai/wp-content/uploads/2023/08/img-g9jObXcwx4vn0Y81wRY6trbV.png)