آغازی جدید برای رستا، که زندگی جدیدی به قلب مادرش بخشید
رستا به اتاقهای خانهاش نگاه کرد، قلبش پر از عزم بود. او داشت سفری را آغاز می کرد که او را از این مکان دور می کرد، از مادر محبوبش دور می کرد، اما می دانست که کار درست را انجام می دهد. باید راهی پیدا می کرد #
کیف کوچکی را که آماده کرده بود، به همراه چند موردی که فکر می کرد ممکن است در راه به کارشان بیاید، گرفت. قبل از حرکت یک نگاه طولانی به مادرش انداخت، در حالی که قلبش از غم سنگین بود. #
رستا به آرامی راه می رفت، نمی دانست چه چیزی در انتظارش است. اما او می دانست که باید به خاطر مادرش ادامه دهد. می خواست به او افتخار کند، می خواست زندگی بهتری به او بدهد. #
در حالی که راه می رفت به یأس و غم مادرش فکر می کرد و او را هم غمگین می کرد. کیفش را باز کرد و در کمال تعجب یک هدیه کوچک از مادرش در داخل پیدا کرد. یادآوری اینکه او تنها نبود. #
رستا لبخندی زد، چون حالا میدانست که کارش درست است. احساس می کرد پرانرژی است و آماده است تا دنیا را بپذیرد. هنوز راه درازی پیش روی او بود، اما او مطمئن بود که می تواند این کار را انجام دهد. #
وقتی بالاخره به مقصد رسید، فهمید که تصمیم درستی گرفته است. او پر از شادی بود، زیرا کاری برای مادرش انجام داده بود که هیچ کس دیگری نمی توانست انجام دهد. #
او می دانست که با امید دادن به مادرش می تواند برای او آرامش و شادی به ارمغان بیاورد. رستا به خودش و سفری که رفته بود افتخار می کرد و می دانست که این تازه شروع سفر اوست. #